گاهی وقتها زندگی فقط یک فنجان قهوه است و همهی صمیمیتی که میتواند ایجاد کند. زمانی یک چیزی در موردِ قهوه خواندم که میگفت قهوه برایتان مفید است؛ همهی اندامها را به کار میاندازد.
اول فکر کردم اینجوری گفتنش عجیب است و حتٌی کمی هم ناخوشایند، ولی به مرورِ زمان به این نتیجه رسیدم که چندان هم بیمعنی نیست. الان میگویم منظورم چیست.
دیروز صبح به دیدنِ دختری رفتم. دوستش دارم. هر چیزی بین ما بوده تمام شده. دیگر به من علاقهای ندارد. من به رابطهیمان گند زدم ولی کاش این کار را نمیکردم.
زنگ زدم و پای پلهها منتظر ماندم. میتوانستم صدایش را بشنوم که در طبقهی بالا این ور و آن ور میرفت. از سر و صداش میتوانستم بگویم که تازه داشت بلند میشد. از خواب بیدارش کرده بودم.
کمی بعد از پلهها پایین آمد. نزدیک شدنش را درونِ خودم احساس میکردم. با هر گامی که برمیداشت احساساتم را متلاطم میکرد، و سرانجام به بازشدنِ در انجامید. مرا دید و خوشحال نشد.
زمانی از دیدنِ من خیلی خوشحال میشد، همین هفتهی پیش. نمیدانم آن همه احساس کجا رفته بود، البته اگر اینقدر سادهلوح باشم.
گفت: «من الان حوصله ندارم. دلم نمیخواهد حرف بزنم.»
گفتم: «من یک فنجان قهوه میخواهم.»، چون در آن لحظه بیشتر از هر چیزِ دیگری تو دنیا دلم یک فنجان قهوه میخواست. این جمله را طوری بر زبان آوردم، انگار که تلگرافی را از طرفِ شخصِ دیگری برایش میخوانم؛ کسی که واقعاً دلش یک فنجان قهوه میخواست؛ کسی که هیچ چیز دیگری برایش مهم نبود.
گفت: «خیلی خوب.»
به دنبالش از پلهها بالا رفتم. خندهدار بود. خیلی با عجله یک لباسی پوشیده بود و هنوز لباس روی تنش نایستاده بود. میتوانم ازِ باسنش برایتان تعریف کنم. به آشپزخانه رفتیم.
یک شیشه نسکافه از قفسه برداشت و روی میز گذاشت. بعد هم یک فنجان و یک قاشق. نگاهی به آنها انداختم. بعد هم کتری را پرِ آب کرد و روی اجاق گذاشت و زیرش را روشن کرد.
در تمامِ این مدت یک کلمه هم بر زبان نیاورد. لباس روی تنش مرتب شده بود. «من نمیخورم» و از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پلهها پایین رفت و از خانه خارج شد تا ببیند نامهای دارد یا نه. من یادم نمیآمد نامهای دیده باشم. برگشت بالا و به اتاق دیگری رفت و در را پشت سرش بست. من به کتریِ رویِ اجاق نگاه میکردم.
یک سال طول میکشید تا آب جوش بیاید. اکتبر بود و کتری پر بود. مشکل همین بود. نصفِ آب را خالی کردم.
اینطوری آب سریعتر جوش میآمد. حداکثر شش ماه میکشید. خانه ساکت بود.
به ایوان پشتی نگاهی انداختم. چند تا کیسهی زباله بود. سعی کردم با نگاه کردن به محتویات کیسهها بفهمم که تازگی چی خورده. چیزی نفهمیدم.
حالا ماهِ مارس رسیده بود و آب شروع کرده بود به جوشیدن. خوشحال شدم.
روی میز شیشهی نسکافه، فنجانِ خالی و یک قاشق کنار هم خوابیده بودند. درست مثل مراسمِ کفن و دفن. اینها تمامِ چیزهایی هستند که برای درستکردنِ قهوه لازم داری.
وقتی ده دقیقه بعد خانه را با قهوهای که درونِ من دفن شده بود ترک میکردم، گفتم: «برای قهوه متشکرم.»
گفت: «خواهش میکنم.» صدایش از پشتِ درِ بسته میآمد. صدای او هم مانند تلگراف بود. دیگر واقعاً وقتِ رفتن بود.
بقیهی روز را بدون اینکه دنبالِ قهوه بگردم گذراندم. خوب بود. شب شد و شام را توی یک رستوران خوردم و بعد رفتم بار. کمی مشروب خوردم و با چند نفری گپ زدم.
آدم توی بار از همان حرفهایی میزند که همه توی بار میزنند. هیچ چیش یادم نمانده است. ساعت دوی صبح شده بود و داشتند بار را میبستند. باید میرفتم بیرون. تو سانفرانسیسکو هوا سرد و مهآلود بود. مه باعث میشد احساسِ درماندگی کنم.
تصمیم گرفتم به دیدنِ دختر دیگری بروم. بیش از یک سال بود که با هم دوست نبودیم. زمانی خیلی با هم صمیمی بودیم. نمیدانستم این روزها چهکار میکند.
به خانهی او رفتم. خانهاش زنگ نداشت. موفقیت کوچکی بود. آدم باید حسابِ موفقیتهای کوچکش را داشته باشد. به هر حال، من که دارم.
خودش در را باز کرد. فقط یک لباسِخواب جلوی خودش گرفته بود. باورش نمیشد که من باشم. بعد از مدتی که باورش شد من هستم، گفت «چی میخواهی؟» من هم صاف رفتم تو.
برگشت و در را بست، طوری که من میتوانستم نیمرخش را ببینم. به خودش زحمت نداده بود که لباسخوابش را دورش بپیچد. فقط گرفته بود جلوی خودش.
میتوانستم یک خطِ ممتد از بدنش را ببینم که از سرش شروع میشد و تا پایش ادامه داشت. کمی به نظرم عجیب میرسید. شاید به خاطر اینکه دیر وقت بود.
«چی میخواهی؟»
«یک فنجان قهوه میخوام.» چه چیزِ مسخرهای برای گفتن انتخاب کردم، در حالی که حتی دلم نمیخواست باز بگویم که دلم قهوه میخواهد.
نگاهی به من انداخت و کمی چرخید. از این که مرا میدید خوشحال به نظر نمیرسید. باز میگویند زمان همهچیز را درست میکند. باز به خطِ ممتدِ بدنش نگاه کردم.
گفتم: «چطوره که با هم یک قهوه بخوریم؟ میخواهم باهات حرف بزنم. خیلی وقت است که حرف نزدهایم.»
نگاهی به من انداخت و باز کمی چرخید. من به خط ممتدِ بدنش خیره شدم. زیاد کارِ جالبی نبود.
گفت: «دیر وقته. من باید صبحِ زود بیدار شم. اگه قهوه میخواهی، نسکافه تو آشپزخانه هست. من باید بخوابم.»
چراغ آشپزخانه روشن بود. از اتاق نشیمن نگاهی به آشپزخانه انداختم. دلم نمیخواست به آشپزخانه بروم و باز تنهایی قهوه بخورم. دلم نمیخواست به خانهی کسِ دیگری بروم و قهوه بخواهم.
متوجه شدم که آنروز به طور عجیبی سپری شده بدون اینکه من اصلاً چنین قصدی داشته باشم. لااقل شیشهی نسکافه روی میز کنارِ فنجانِ خالیِ سفید و یک قاشق چیده نشده بود.
میگویند در بهار تخیلاتِ یک مردِ جوان به فکرهای عاشقانه تبدیل میشود. شاید اگر وقتِ کافی برایش بماند، تخیلاتش جایی هم برای یک فنجان قهوه باقی بگذارند.