بایگانی:
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
داغ













 

خانه
یخِ نازک، برتراند الیزابت
McEs, A Hacker Life
قاصدک




























یخ مذاب، برتراند الیزابت
 

 

با ۳۹۰تا عکسِ درختِ کریسمس می‌خواهی چکار کنی؟

ریچارد براتیگان. ترجمه: بهداد اسفهبد نمی‌دانم. ولی به نظر تنها کاری می‌رسید که تو هفته‌ی اولِ ژانویه‌ی ۱۹۶۴ می‌شد انجام داد، و دو نفر را هم پیدا کردم که همراهی‌َم کنند. یکی از آن‌ها خواسته که نام‌َش فاش نشود، که عیبی ندارد.

فکر می‌کنم سرمان هنوز داشت از ترورِ پرزیدنت کندی سوت می‌کشید. آره، احتمالاً این یک ربطی به همه‌ی آن عکس‌های درخت‌های کریسمس داشت.

کریسمسِ ۱۹۶۳ افتضاح بود، که با آن همه پرچم‌هایی که تو آمریکا در امتدادِ تونلِ عزاداری از تیرک‌های قد و نیم‌قد آویزان شده بودند نورانی شده بود.

من با خودم تو یک آپارتمانِ خیلی عجیب زندگی می‌کردم که از قفسِ پرنده‌های یک سری که تو مکزیک بودند نیز نگه‌داری می‌کردم. هر روز به پرنده‌ها غذا می‌دادم و آبِ پرنده‌ها را عوض می‌کردم و یک جارویی هم اگر لازم بود به قفس می‌کشیدم که تمیز شود.

روزِ کریسمس با خودم شام خوردم. یک‌کم هات‌داگ و نخودسبز داشتم و یک شیشه رام با کوکاکولا نوشیدم. کریسمسِ غریبی بود و قتلِ پرزیدنت کندی هم تقریباً مثلِ یکی از آن پرنده‌هایی بود که باید هر روز غذا می‌دادم.

تنها دلیلی که دارم این‌ها را مطرح می‌کنم این است که یک‌جوری از نظرِ روان‌شناسی پیش‌زمینه را برای ۳۹۰ عکسِ درختِ کریسمس آماده کنم. آدم بدونِ انگیزه‌ی کافی از این جور کارها نمی‌کند.

یک بار آخرِ شب داشتم از خانه‌ی چند نفر در ناب‌هیل به خانه بر می‌گشتم. نشسته بودیم فنجان پشتِ فنجان قهوه خورده بودیم تا رفته بود تو اعصاب‌مان. طرف‌های نیمه‌شب بلند شدم و تو یک خیابانِ ساکت و تاریک به سمتِ خانه راه افتادم، و یک درختِ کریسمس دیدم که کنارِ شیرِ آتش‌نشانی رها شده بود.

درخت از تمامِ آذین‌َش لخت شده بود و غم‌زده آن‌جا افتاده بود چون سربازِ مرده‌ای پس از جنگی مغلوب. یک هفته قبل از این برای خودش قهرمانی بود.

بعد درختِ کریسمسِ دیگری دیدم و ماشینی که تقریباً روی‌َش پارک کرده بود. یک کسی درخت‌َش را تو خیابان گذاشته بود و ماشین تصادفاً رفته بود روی‌َش. درخت به وضوح از توجهِ مهربانِ یک کودک خیلی فاصله داشت. بعضی از شاخه‌هاش از لای سپر زده بودند بیرون.

همان وقتی بود که مردم تو سان‌فرانسیسکو از شرِ‌ درخت‌شان خلاص می‌شوند و می‌اندازندش تو خیابان یا یک یک تکه زمینِ خالی یا هر جای دیگری که بتوانند از شرش خلاص شوند. برای خود سفری‌ست بعد از کریسمس.

آن درخت‌های غم‌زده و رهاشده جدی رفتند تو وجدان‌َم. تمامِ آن‌چه در توان داشتند برای آن کریسمسِ ترور شده انجام داده بودند و حالا راحت پرت‌شان می‌کردند بیرون تا تو خیابان بخوابند مثلِ ولگردها.

دوجین‌شان را دیدم همین‌طور که سرِ سالِ نو به سمتِ خانه می‌رفتم. آدم‌هایی هستند که درختِ کریسمس‌شان را همین‌جوری از درِ خانه پرت می‌کنند بیرون. یکی از دوستان‌َم تعریف می‌کرد که داشته روزِ ۲۶ دسامبر تو خیابان راه می‌رفته که یک درختِ کریسمس از کنارِ گوشِ راست‌َش سوت‌کشان رد می‌شود، و می‌شنود که در بسته می‌شود. ممکن بود بکشدَش.

آدم‌های دیگری هم هستند که از راهِ خفا و هنرمندی به انهدامِ درختِ کریسمس‌شان دست می‌زنند. آن شب تقریباً کسی را دیدم که یک درختِ کریسمس را بیرون می‌گذاشت، اما نه کاملاً. مثلِ اسکارلت پیمپِرنل نامرئی بودند. می‌توانستم تقریباً صدای درختی را که می‌انداختند بیرون بشنوم.

سرِ پیچ که رسیدم آن‌جا وسطِ خیابان یک درخت افتاده بود، ولی کسی آن اطراف نبود. همیشه آدم‌هایی پیدا می‌شوند که کارشان را با مهارت انجام می‌دهند، حالا هر کاری می‌خواهد باشد.

وقتی به خانه رسیدم یک‌راست رفتم سراغِ تلفن و به یکی از دوستان‌َم که عکاس است و به منابعِ انرژیِ عجیبِ قرنِ بیستمی دست‌رسی دارد زنگ زدم. ساعت تقریباً یکِ صبح بود. از خواب بیدارَش کرده بودم و صدای‌َش داد می‌زد که هنوز خواب است.

گفت: «کیه؟»

گفتم: «درخت‌های کریسمس.»

«چی؟»

«درخت‌های کریسمس.»

پرسید: «تویی ریچارد؟»

«آره.»

«چی شده‌اند؟»

گفتم: «کریسمس از پوستِ آدم هم نازک‌تره. چرا چندصدتا عکس از درخت‌های کریسمس که تو خیابان رها شده‌اند نمی‌گیریم؟ با این کار با جوری که مردم درخت‌هاشان را بیرون می‌اندازند یأس و بی‌تفاوت‌شان را نسبت به کریسمس نشان می‌دهیم.»

گفت: «میشود این کار را هم کرد. من فردا ساعتِ ناهار شروع می‌کنم.»

گفتم: «می‌خواهم ازشان مثلِ سربازهای مرده عکس بگیری. به‌شان دست نزن و تنظیم‌شان نکن. فقط همان‌جوری که افتاده‌اند ازشان عکس بگیر.»

روزِ بعد تو ساعتِ ناهارَش از درخت‌های کریسمس عکس گرفت. تو مِیسیز کار می‌کرد و از سربالایی‌های ناب‌هیل و چایناتاون بالا رفت و آن‌جا از درخت‌های کریسمس عکس گرفت.

۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۹، ۱۱، ۱۴، ۲۱، ۲۸، ۳۷، ۵۲، ۶۶.

شب به‌ش زنگ زدم.

«چطور پیش می‌رود؟»

گفت: «عالی.»

روزِ بعد باز هم ساعتِ ناهار از درخت‌های کریسمس عکس گرفت.

۷۲، ۸۵، ۱۱۷، ۱۲۸، ۱۳۷.

آن شب هم به‌ش زنگ زدم.

«چطور شد؟»

گفت: «به‌تر از این نمی‌شود. تقریباً ۱۵۰تا گرفتم.»

گفتم: «ادامه بده.» داشتم برای آخرِ هفته یک ماشین جور می‌کردم که بتوانیم بیش‌تر حرکت کنیم و از درخت‌های کریسمس عکس بگیریم.

شخصی که روزِ بعد راننده‌مان بود ترجیح می‌دهد که نام‌َش فاش نشود. می‌ترسد اگر بفهمند آن روز با ما همکاری کرده کارَش را از دست بدهد و با فشارهای اقتصادی و اجتماعی مواجه شود.

صبحِ بعد شروع کردیم و دور تا دورِ سان‌فرانسیسکو رانندگی کردیم و از درخت‌های کریسمسِ رها شده عکس گرفتیم. پروژه را با هیجانِ یک حرکتِ انقلابیِ سه نفره ادامه دادیم.

۱۴۲، ۱۵۹، ۱۶۸، ۱۷۵، ۱۸۳.

همین‌طور می‌راندیم و یک درختِ کریسمس نشان می‌کردیم که احتمالاً تو حیاطِ جلوی خانه‌ی یکی تو پسیفیک‌هایتز یا کنارِ یک بقالیِ ایتالیایی تو نورث‌بیچ افتاده بود. یک دفعه می‌ایستادیم و می‌پریدیم بیرون و به سمتِ درختِ کریسمس حمله‌ور می‌شدیم و شروع می‌کردیم از هر زاویه‌ای عکس گرفتن.

مردمِ ساده‌ی سان‌فرانسیسکو احتمالاً فکر می‌کردند هر سه تامان پاک خل شده‌ایم: علاف‌یم. از دید قدیمی‌ترها، فقط ترافیک درست می‌کردیم.

۱۹۹، ۲۱۵، ۲۲۷، ۲۳۳، ۲۴۵.

لارنس فرلینگتیِ شاعر را دیدیم که با سگ‌َش در پاترِرو هیل راه می‌رفت. دیدمان که از ماشین پریدیم بیرون و فوری شروع کردیم به عکس گرفتن از درختِ کریسمس‌ی که کنارِ پیاده‌رو افتاده بود.

۲۷۷، ۲۷۸، ۲۷۹، ۲۸۰، ۲۸۱.

همین‌طور که رد می‌شد گفت: «از درخت‌های کریسمس عکس می‌گیرید؟»

گفتیم: «تقریباً» و همه‌مان با بدگمانی اندیشیدیم: یعنی فهمیده چه‌کار داریم می‌کنیم؟ می‌خواستیم به صورتِ یک رازِ بزرگ نگه‌َش داریم. فکر می‌کردیم که داریم کارِ خیلی درست‌ی می‌کنیم و قبل از این که تمام شود باید به اندازه‌ی کافی دقت کنیم.

آن روز گذشت و تعدادِ کلِ عکس‌های درختِ کریسمس‌مان از مرزِ ۳۰۰ بالا زد.

باب گفت: «فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی گرفته‌ایم؟»

گفتم: «نه، فقط چندتا دیگر.»

۳۱۷، ۳۳۲، ۳۴۵، ۳۵۶، ۳۷۰.

باب گفت: «حالا؟»

کلِ سان‌فرانسیسکو را یک بارِ دیگر گشته بودیم و تو تلگراف‌هیل بودیم و داشتیم از یک راه‌پله‌ی شکسته پایین می‌رفتیم به یک خرابه که یک نفر یک درختِ کریسمس انداخته بود روی حصارِ سیمی‌َش. درخت همان معصومیتِ سنت سباستین را داشتِ با همان کمان‌ها و همه چیز.

گفتم: «نه، فقط چندتا دیگر.»

۳۸۶، ۳۸۷، ۳۸۸، ۳۸۹، ۳۹۰.

باب گفت: «باید کافی باشد دیگر،»

گفتم: «آره به نظرم.»

همه‌مان حسابی خوش‌حال بودیم. این هم از هفته‌ی اولِ ۱۹۶۴. وضعِ غریبی بود تو آمریکا.


   

 

bertrand_elizabeth at yahoo dot com

This page is powered by Blogger.